بسماللهالرحمنالرحیم
یکجوریم
آقاجان. شما که نیستید. ما هم که دارید میبینید...
میدانم آقا،
فرمودید خوف باید درکنار رجا باشد:« انّهُ لَیسَ مِن عبدٍ مومنٍ إلا فی قلبه
نُوران؛ نورخِیفةٍ و نوررَجاءٍ»
اما از شما
چه پنهان، دارم ناامید میشوم.
نگاه میکنم
به عقب، به جوانیم که گذراندم و خواب خواب بودم. نه نتیجهای برای دنیا، نه توشهای
بهر آخرت.
دلم به چی
باید خوش باشد؟ به گناههایی که نکردم؟! یا به عربدهکشیهای سالهای داغ
سیاست؟!
دیگر
نمیتوانم حتی خودم را بگیرم. ازآن ژستهای روشنفکری، یا تریپ خواص بودن. دیگرن
میتوانم بچپم توی زندگی روزمره. دیگر نمیتوانم خاص باشم و هنوز، گاهی نمازصبحم
قضا شود!
دلم به چی
خوش باشد؟
به نگاهی که
کنترلش کردم؟ به کدام نیت؟ خدای یکتا را اطاعت کردم؟ یا خودم را؟! دلم به کدام
سجدهی طولانی و کاملم خوش باشد که نفسم را حال داده و با خودم گفتهام: عجب
سجدهای رفتم امشب!
ریا نکردم
اما نفسم را پرستیدم، غرورم را!
باشد آقا! به
اطاعتم دلخوش میکنم. اطاعتم! ولایتپذیریم. این کدام ولایتپذیریست که مرا به
خودم نزدیک میکند و ازتو دور؟! ولایتپذیری از سَرِ آنکه من مثل دیگران نیستم! من
ولایتپذیر هستم...!!
تکلیف اعمالم
که معلوم! ازگناهها هم که.....
شما هم که
نیستید...
نمیدانم،
هستید اما این من لعنتی حجاب شدهاست.
چهکنم که
برای بهتو رسیدن باید ازمن بگذرم و برای ازمن گذشتن قدرتم نیست، مگر آنکه کنارم
باشی؟
آقاجان؛ دلم
میسوزد آقا. همهمان دلمان میسوزد.
دلمان
میسوزد که چرا ما نتوانیم مثل "ابی لبابه" باشیم؟ دلمان میخواهد ما هم اگری
کوقتی، زبانم لال یک غلطی کردیم، برویم خودمان را ببندیم به ستون توبه و آنوقت،
خود خود شما، با لبهای مبارکتان آیات مبارکه را بخوانید که: « أَلمَ یَعلَموا
أنّاللهَ هُو یَقبلالتَّوبةَ عَن عِبادهِ و یَأخُذُآلصَّدقتِ وأنَّاللهَ
هُوَالتَّوّابُالرَّحیم» و دل ما آرام شود که گناهمان بخشودهشده، که اصلا
فراموششده، که تبدیل به حسنات شدهاست...
دلمان
میخواهد درآغوشمان بگیرید، اشکهایمان را پاک کنید، غصههایمان را
بشنوید...
دلمان
میخواهد ازکوچهمان رد شوید و بوی عطرتان، ساعتها توی کوچه موج
بزند...
جوانیمان
دارد میگذرد آقا. جوانیمان گذشت! دلمان میخواهد خونمان به پایتان ریختهشود.
دلمان میخواهد توی خونمان دستوپا بزنیم و شما، سرمان را به زانو
بگیرید.....
زندگی ما چه مفهومی خواهد داشت، اگرمرگمان درراه شما
نباشد؟
مگر ما دل
نداریم آقا؟
یکچیزی مثل
خنجر میرود توی سینهامان.
گرگها دارند
میدرندمان و کفتارها سوت میزنند. هرطرف که نگاه میکنیم یک جانور درنده منتظرمان
است. بهائیت، وهابیت، صهیونیسم، عرفانهای دروغین شرق و غرب، شیطانپرستی؛ حتی همین
گروهها و باندبازیهای خودمان توی عزاداریها و هیئتها، همینها که مورد رضایت
نائبتان نیست...
ما میترسیم
آقا! اصلا بهکسی برنخورد، من میترسم. دارد باورم میشود غریبی را،
بیصاحبی را...
اصلا ما بد.
من بد. من گنهکارتر ازهمه، من روسیاهتر ازهمه، من خسرالدنیا والآخره. لااقل بزن
توی گوشم آقا. بیا شمشیرت را بگیرروی گردنم، بزن. بیا مثل پدر بزرگوارت، دستهایم
را به تقاص گناهم قطع کن، اما بگذاربدانم آنقدر زشتسیرت نبودهام که رهایم کنی.
بگذار دلم خوش باشد که یکراهی هست...
میبینید
آقا؟ طعنه میزنند بهمان. طعنه میزنند که صاحبی نداریم، که امیدی نیست. طعنه
میزنند که الدنیا یرثها عبادیالصالحون قرآنمان دروغ است، که پایان تاریخ،
سالهاست رسیده است و طبق معمول، خواب بودهایم...
آقاجان،
بیایید و به ما جرات بیدارشدن بدهید. نگذارید نسلهای بشر، ما را بیش ازین جریمه
کنند؛ بهخاطر خوابمان و بهخاطر گناهمان. بهخاطر آنکه کسی نبودیم که
میبایست.....
|